سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حیران

یادمه که یه روز کلافه بودی...

تنها بودی ...انگار...یادت اومد؟

نشسته بودی گوشه طاقچه ی دلم... جای همیشگیت...

وای که چه قدر غر میزدی... ناراحت بودی...بی تابی هم میکردی ...انگار...یادت اومد؟

گفتم :دوباره؟

هیچ نگفتی...

گفتم :دوباره اون؟

...

پس دوباره دلتنگی!

_:ای خنک...دلم بارون میخواد...و اون...

اگه بارون بیاد...دلت بازمیشه؟

گفتی:نمیتونی!

اما من که گوشم از حرف های همیشگی تو پر بود...بلند شدم...

روسری سرم کردم! ازاون سرخاب هایی که یواشکی ور میدارم، زدم ...

بد نگاهم کردی!ولی به روی خودم نیاوردم!

بی انکه چیزی بگویی!گفتم:فقط این دفعه!

و این تو بودی که گفتی :من که چیزی نگفتم! گفتم؟

....

با وجود سنگینی نگاهت کفش های پاشنه بلند هم پوشیدم!

باز هم خیالت مرا از جا کند!

کندن من...انگار...یادت اومد؟

نشاندمت روی پله های خونه ی اکرم خانوم!

بهت گفتم :زود برمیگردم...انگار...یادت اومد؟

ا....و.....ا.....ی...ا..

داره بارون میاد...

وقتی اومدم پیشت تا بگم که....

نبودی!

نذر کرده بودی...انگار...یادت اومد؟

بیا برویم!

لباسم دوباره خیس خیس بود...

هر سال این موقع ها خیس میشود... و چشمانم سیاه...

با لبه ی لباسم پاکت کردم..

خوش گذشت؟

میخندی توی عکس...انگار...یادت اومد؟

میگذارمت سر جایت...

سرما خوردم انگار...یادت اومد؟

میخواستم محکم وایسم!

تا نیفتد اتفاق !

اما همه انگار این روز ها سرتق شده اند...

افتاد...

قاب عکست روی طاقچه هیچ وقت خاک نگرفت...

ولی گلستانی شده از گل های خودرو که زیر باران دست ساز من روییده اند...

نترس...تو خیس نشدی....زیر چتر نگه داشتمت ..انگار...یادت اومد؟

اما چرا از ان به بعد من دیگر باران را دوست ندارم...

هر چیزی زیادی دل ادم را میزنه...انگار..یادت اومد؟

زیادی بارونی شدم....انگار...یادت دیگر نیامد...

یادت... به سلامت...باد...

انگار...



ای



 


 


نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 5:17 صبح توسط سوتی یا قوتی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد موسیقی برای وبلاگ